Finish

به نام خداوند

بعد از کلی حرف زدن و شوخی کردن هایی که معلوم بود دیگر نخواهم دید و شنید، و سر به سر بچه هایی که دلخوری هایی کوچک داشتند گذاشتن، رفت کنار عیسی روی لبه ی تخت مسلم عزیز نشست و ساکت شد، زد زیر گریه، معلوم بود که دیگر نتوانسته است جلوی احساساتش را بگیرد و با یک بند حرف زدن آرام تر شود. و من هم انگار که از دست سنگینی این احساس خلاص شوم بی اختیار خودم را روی تخت کمیل انداختم و بغض سنگینی را که در این یک هفته داشت خفه ام می کرد رها کردم و رحیم را به خدا و خاطره هایمان سپردیم.

دو سال زمان کمی نیست، شاید عمری باشد. با هم زندگی کردیم و بهترین خاطرات را برای هم ساختیم، و مثل هر چیز دیگر این دنیا تمام شد. وقت خداحافظی کردن ها، هر بار خاطرات با هم بودنمام را از نخستین بار تا حالا مرور می کردیم و حس دوری و آخرین بارها دل را تنگتر می کرد و گونه هایی داغ از اشک هایی بی اختیار و مهربان و قشنگ.

سلام

روزهایی که نبودم می توانم برای بهانه این را بگویم که در امتحانات بودیم که شکرخدا تموم شد هر جور که بود علاوه بر تمام شدن امتحان ها ما دو سالی که تربیت معلم بودیم را هم تموم کردیم و گذشت این دو سال خوب با بهترین خاطره ها. اگر محیط خوابگاهی را تجربه کرده باشید، حتماً می دانید که چه سخت است جدایی از دوستانی که چند سال با هم زندگی کرده اید. این هفته ی آخر وقت خداحافظی ها چقدر سخت بود دل کندن ها، که با این وجود باز هم شیرین بود تماشای این دوستی های خالصانه.

یه حس مشترک

به نام خداوند

سلام

جرج برنارد شاو، نمایشنامه نویس بزرگ انگلیسی:" نمی دانم در کره ماه آدم هست یا نه، اما اگر باشد لابد از کره زمین به عنوان دیوانه خانه اشان استفاده می کنند."

یک لحظه این فرض محال را انجام دهید، همان باری که خواندم ناخودآگاه این کار را کردم. بعد فکر کردم به چه گناهی من جزو دیوانه ها هستم؟ به جرم پدرانمان؟ چرا از آن ها نیستم؟ کلافه شده بودم، به شدت به آن آدم هایی که در سیاره عاقل ها زندگی می کنند حسودی می کردم و با خودم گفتم که چقدر از اشتباهات و گناهان آن آدم ها خوشحال و مست می شوم. مکث...

این همان حس شیطان بود وقتی که از خلقت و جایگاه آدم باخبر شد. برای یک لحظه لذتی که او از اشتباهات ما می برَد را فهمیدم.