هر سال نزدیکای تحویل سال نو آدم غصه اش میگیره بی دلیل. یادم میاد دو سال پیش موقع تحویل سال خیلی ناراحت بودم بخاطر حادثه پلاسکو و کشتی سانچی و یاد اونا افتادم و گریه ام گرفته بود. یاد چیزایی می افتم که نتوستم توی سالی که گذشته بود بدست بیارم و از ته دل می خواستم سال نو سال بهتری باشه.

شرمنده همه اون سالهایی هستم که بد میدونستمشون. امسال روی اون سالها رو سفید کرد. میترسم که سالهای بعد حسرت این سال سراسر غم 98 رو هم بخورم.

امسال هیچکدوممون عید نداریم. کل سال رو تحمل میکنی به امید رسیدن اسفند دوست داشتنی و حال و هوای قبل عید، اصلا حال و هوای خوش عید رو هم ولش من الان دارم لع لع میزنم حتی برای یه آخر هفته معمولی که آخر شبش میشینیم پای یه فیلم، حتی برای خرید ساده یکشنبه بازار هم. این چیزای به ظاهر کوچیک الان شدن آرزو.

خواب بد طولانی

به نام خدا

این روزا سیاه نیست ولی روشن هم نیست اصلا.این روزا خاکستری تیره است. موقعیتی پیش اومده برای همه و بدتر برای مردم نگون بخت ایران که سابقه نداره و راه گریزی ازش نیست. شاید بدتر از جنگ. کرونا ویروس.

صبح هاش حالم کمی بهتره آخر شب که میشه و فکر آینده مبهم و نه چندان امیدوار کننده دلم رو چنگ میزنه. اگه سامی کوچولو رو نداشتم تحملش برام آسونتر بود. دیشب گریه ام گرفت، داشتیم سریال دکستر رو میدیدیم که صحنه ای از بچگی دکستر رو نشون داد که انگار اونجا مادرش رو کشته بودن و اون بچه کوچیک داشت گریه می کرد، یاد سامی افتادم واینکه اگه کرونا ما رو بکشه سامی چقد گناه داره، یادم اومد که وقتی توی خواب گریه میکنه و بلند میشه یا هر وقت مریض میشه و بغلش میکنم خودش رو سفت توی بغلم نگه میداره و پیش هیچکی نمیره و فکر اینکه نباشم خلاء بابا رو حس کنه و غصه بخوره داشت داغونم میکرد.

نمی دونم آخرش چی میشه این وضعیت و قراره تا کی این زندگی قرنطینه طوری و با استرس ادامه داشته باشه فقط میدونم که همه چی رو زهردار و تلخ دار کرده این یکماه اخیر. امیدوارم که وقتی این پست رو می خوانم مدتها بعد، نفس راحتی بکشم.