به نام خداوند

 

همین که میخواهم بخوابم مخم شروع میکنه به زیاد فکر کردن. فکر کردن به هر چیزی. این چند روزه اوضاعش بهتر شده ولی قبل از این چند روز، دو هفته ای بود که داشت منفجر میشد.

فکر کردم و فکر کردم و بی این نتیجه رسیدم که احتمالاً برای یک شروع جدید آماده نیستم. خب آمادگی همینجوری هم بوجود نمیاد. موقعیت و شرایط و آدمان که به آدم جرأت میدن. وقتی اون جرأته نباشه همه چی که جلوته بلوری و مبهم و نامطمئن میشه و بجاش فقط ترس و دودلی میمونه.

شاید همه چیز خوب پیش میرفت، شایدم نمیرفت، نمیدونم. ولی میدونم که نمیتونستم به شاید دلخوش باشم.